قاصدنیوز: شهید حسن قاسمیدانا در شهریور سال 63 به دنیا آمد. او دومین پسر خانواده بود و بهغیراز خودش ٣برادر دیگر هم دارد. سال ٨٩ دیپلم را گرفت و در دانشگاه حقوق شهرستان بردسکن قبول شد، اما به آنجا نرفت و در کنار پدرش به پخت نان پرداخت. به رزم علاقه زیادی داشت و بسیجی فعالی بود.
همیشه در رزمایشهای عمومی، داوطلبانه حضور داشت. به چهارده معصوم(ع) ارادت ویژهای داشت. طوریکه تمام دو ماه محرم و صفر را عزاداری میکرد و لباس مشکی از تنش خارج نمیشد. همیشه به شهادت فکر میکرد و دلنوشتههای زیادی از او برجای مانده که از خدا مرگ باعزت و جاندادن برای ائمه(ع) را خواهان
است.
با آغاز جنگ در حرم معصومین (س)شهید هم لباس رزم پوشید و در فرودین ٩٣ به طور داوطلبانه به سوریه رفت.در همان مدت کوتاهی که در آنجا بود در عملیات های زیادی شرکت کرد و لیاقت های بی شماری را از خود نشان داد.اما طولی نکشید که در عملیات امام رضا (ع)که شامل پاکسازی خانه به خانه بود با اصابت چند گلوله به شهادت رسید. پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشیع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
* لطفا خودتان را برای ما معرفی کنید؟
من مریم طربی هستم. متولد هزاروسیصدوچهلوچهار.
* شهید اهل مطالعه هم بود؟
بله، با اینکه دیپلم داشت اما حسابی اهل مطالعه بود. حتی در همان نانوایی هم کتاب زیاد میخواند. اهل خواندن گفتار بزرگان بود. به آیت ا... بهجت علاقه ویژهای داشت و تقریبا تمام کتابهای ایشان را خوانده بود. الان هم کتابهای زیادی از او در خانه داریم.
* شهید قاسمیدانا هنوز ازدواج نکرده بود، درست است؟ آیا دوست نداشتید دامادیاش را ببینید؟
هر وقت در مورد ازدواج حرف میزدم، جواب میداد: « من هدفهای بزرگتری دارم» این آخرکاری قبل از رفتنش به سوریه به دلیل اصرارهای من، چند جایی رفتیم که به خاطر دل من آمد اما باز هم قبول نمیکرد. حدود هفت یا هشت ماهی بود که میگفت: « یک هدفی دارم اگر آن انجام نشد، حتما به ازدواج میرسم.»
* یعنی فکر میکنید میدانست به شهادت میرسد؟
اینکه حسن میدانست به شهادت میرسد یک امر واضح بود. الان تمام دفتر خاطراتش موجود است. در تکتک پاورقیها نوشته است: «میشود به آرزوی شهادت برسم».
* از چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود؟
ازوقتی که تجاوز به حریم حرم ائمه(ع) شروع شده بود خیلی بیقرار بود. بههمریخته بود، به من میگفت: «باید کاری انجام دهم.» یک شب سیدی حادثهای را آورد که برای حرم حضرت سکینه(س) اتفاق افتاده بود. توی تلویزیون اتفاقات سوریه را توضیح داد و رو به من گفت: «باید برم.»حرف توی دهانش این بود: «اسلام مرز ندارد. مسلمان هرجا هست باید صدایش به مظلومخواهی بلند شود» جستهوگریخته هر شب این حرفها را برایم میزد. تا اینکه حدود یکماه به عید ٩٣ بود که دیگر قطعی به من گفت: «اگرمن بروم شما چکار میکنید؟ اگر برنگردم چه عکسالعملی دارید؟» در اصل داشت من را آماده میکرد.
* واقعا به عنوان یک مادر راضی شدید؟ آیا به خاطر دل شهید راضی شدید یا نه به یقین رسیدید؟
میتوانم بگویم؛ نه برای دل خودم بود و نه دل حسن. در برابر حرفهایی که میزد نمیتوانستم نه بگویم.
* یعنی تا این حد دینش کامل بود و به آرزوی شهادت و پاسداری از اسلام رسیده بود؟
بله، آنقدر برای دفاع از ناموس خدا محکم بود که به خودم نمیتوانستم اجازه دهم نه بگویم و قلبا هم راضی شده بودم.
* آیا شهید قاسمیدانا دورههای رزم را هم گذرانده بود؟
بله، ایشان مربی بسیج بود و سلاح های نیمه سنگین را آموزش می داد.
* سربازی ایشان درکجا بود؟
سربازی را در زاهدان گذرانده بود. با اینکه بسیجی فعال بود و میتوانست دو ماه آموزشی را نرود، اما باز هم رفت. بعد هم با اینکه میتوانست در مشهد بماند به مرز طبس رفت و مبارزه با اشرار را یک سال ادامه داد و کاملا در مرز و کمین بود. خلاصه سربازی سختی داشت.
* آن وقتها آسیبی ندیده بود؟
نه. اتفاقا حسن یک دفتر خاطرات هم از دوران سربازی دارد و با خواندن مطالبش متوجه شدم آنقدر دوران سختی را گذرانده است که مدام منتظر است، برایش اتفاق بدی بیفتد.
* از آنجایی که پسرتان در شرایط بدی بود، آنوقتها فکر میکردید، شهید شود؟
من آنوقتها اصلا به دلم نبود که حسن شهید شود و هروقت به من میگفت: مادر فکر میکنی در سربازی آسیب ببینم؟ در جوابش میگفتم: نه مادرجان شماهیچکاری نخواهی شد. حتی تصادفهای وخیمی هم کرد، اما هیچ مشکلی برایش پیش نیامد. هرکدام از این اتفاقها را که کنار هم میچینم می بینم قرار بود حسن برایش اتفاقی نیفتد و بیاید و شهادت نصیبش شود.
* شهید فقط یکبار به سوریه رفت و هرگز برای مرخصی برنگشت، درست است؟
بله، فقط یک بار.
*دیگران به او نگفتند نرود؟
کسی خبر نداشت. فقط خودم میدانستم.
*جدی؟ ! حتی پدرشان هم بیخبر بودند؟
بله. به من گفت به همه بگو که میخواهم به کربلا بروم. در پاسخش گفتم: خب اینکه دروغ میشود، جواب داد :نه. آنجا هم یک کربلای دیگر است. البته پدرشان میگوید: وقتی که برای خداحافظی به مغازهام آمد یک جوری نگاهم کرد که دلم لرزید.
* پس آن خداحافظی باید خیلی به شما سخت گذشته باشد؟
دقیقا لحظهلحظهاش را یادداشت کردم. سهشنبه بود، ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد. آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم. آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود. سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم. دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد. دویدم به سمتش. آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، دیگر طاقت نیاوردم با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم. برگشت، خواستم صورتش را ببوسم، اجازه نداد. دستهایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت.
*پس باز هم نگذاشت، شما صورتش را ببوسید؟
بله، اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
*برادرکوچکترش چیزی نفهمید؟
نه، فقط تا آخرین لحظه ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. حسن اینبار سنتشکنی کرد و برخلاف همیشه حتی برنگشت و پشتسرش را نگاه نکرد. همان احساس مادرانه توی دلم تکان خورد و رو به پسر کوچکترم، گفتم: حسن رفت، دیگر برنمیگردد.
*پس ایشان خیلی به شما علاقمند بود؟
بله، خیلی با عاطفه و مهربان بود. امکان نداشت کاری از او بخواهم و انجام ندهد. بعد شهادتش هم این را به دوستانش گفتم که شهدای سوری اغلب سر ندارند. روزی که با ایشان ٤ نفر را تشییع کردند، سه نفر بیسر بودند، اما حسن من سر داشت. شاید چون نمیخواست دل مادرش را بشکند. موقع تشییع پیکرش حسابی صورت به صورتش گذاشتم و بوسیدمش.
* شهید حسن قاسمیدانا خیلی زود بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند، درست است؟
اتفاقا همرزمهایی که با او بودند، میگویند وقتی برای اولینبار به چهرهاش نگاه کردیم، پیش خودمان گفتیم: زود به شهادت میرسد. در حالی که سر نترسی داشت، اما در چهرهاش یک معنویت خاصی بود که آدم را جذب میکرد. در مورد مهارتهای رزمیاش در همان ٢٢روزی که در سوریه بود، خیلیها خاطرات ویژهای دارند.
*چند نمونهاش را بیان میکنید؟
میگفتند بر اساس قانون آموزش، ایشان نباید وقتی وارد سوریه شده بود، میگفت که مربی آموزش است. وقتی که ٢روز آموزش سلاح دیده است، به او گفتند: «عجب چه به ٢روز سریع همه چیز را یاد گرفتهای؟!» بعد از ٣ یا ٤روز که در عملیاتها شرکت میکرده و خیلی تاکتیکی عمل کرده، تازه فهمیدهاند که خودش مربی رزم است.
*بچههایی که برای دفاع از حرمین معصومین به عتبات عالیات میروند، آیا همه داوطلب هستند؟
چیزی به اسم فراخوان وجود ندارد. همه به صورت داوطلب هستند. این همان بصیرت افراد را میرساند. تنها برخی به صورت مستشاری اعزام میشوند؛ اما افرادی شبیه پسر من خودشان داوطلبانه میروند و میآیند.
*پشت این اتفاقات وهابیت خوابیده است؟
بهتر است بگوییم اسرائیل. پشت تمام این تکفیریها و داعشیها اسرائیل است.
*در این یکسال چطور با دوری شهید کنار آمدید؟
درست است غم از دستدادنش داغ است و آدم را میسوزاند. جای خالیاش همهجا دیده میشود. آن دلتنگیها هست، اما باز هم شیرین است، چون شهید شده است. اگر حسن من در یک تصادف فوت میکرد حتما برایم تحمل کردنش سخت بود، اما اینکه میدانم جایش کجاست، خیالم را راحت کرده است.
* بعد از شهادتش کسی به شما خرده نگرفت که چرا گذاشتی پسرت برود؟
اتفاقا این حرف وحدیثها زیاد بود و بعضیها مدام به من میگفتند: اگر تو نمیخواستی حسن نمیگذاشت و نمی رفت.
*حرفهای دیگری هم بود که دل شما را به درد آورد؟
یکی از چیزهایی که تحملش برای من سخت بود، این است که بعضیها فکر میکنند شهدای مدافع حرم، حتما پولی دریافت کردهاند تا برای دفاع به کشورهای دیگر بروند.
* پاسخ شما در برابر این شایعات و سخنان چه بود؟
عجیب است که برخیها حتی این حرفها را در مراسم سه، موقع عزاداری که طبق رسمورسومات برگزار میشود به گوشم میرساندند، اما پاسخ من در برابر تمام این تنگنظریها فقط سکوت بود و لبخند. باید این افراد بدانند که پسر من برای خودش نانوایی داشت و حداقل ماهی یک میلیون و پانصد درآمدش بود. هیچ دلیلی ندارد که ما از روی ناآگاهی لطف و محبت کسی را زیر سوال ببریم.
* این سری شایعات به نظر شما، چرا در جامعه میپیچد؟
به نظرم تنها دلیلش افرادی هستند که نه میدانند و نه میپرسند. همینطور انحرافات فکری دارند. الان اگر به یک آدم عاقل حتی ٥٠٠ میلیون تومان هم بدهی، حاضر نیست یک انگشتش را از دست بدهد، اما افرادی امثال پسر سیساله من که جانشان را کف دستشان میگذارند و میروند تنها دلیل خدایی دارد. ضمن اینکه الان تمام هم ردههای حسن داوطلبانه میروند. برخی از آنها بچه دارند یا شاید هم همسرانشان باردارند، اما دفاع از اسلام را همچون سی سال گذشته در اولویت تمام کارهایشان قرار می دهند.
رجزخوانی را در سوریه باب کرد
*دوستان همرزم شهید چه خاطراتی را برایتان از سوریه تعریف میکنند؟
حسن خیلی شجاع بود. اینطور که میگویند، همین که کارش با نیروهای خودی تمام میشد پیش نیروهای سوری میرفت و به آنها کمک میکرد. در یک عملیات به اندازهای تاکتیکی رفتار کرده بود که سیصد لیره جایزه گرفته بود و به گفته دوستانش تمام آن پول را خوراکی خریده بود و بین نیروها قسمت کرده بود. رجزخوانی را هم در بین همرزمان باب کرده بود.
* ماجرای رجزخوانی چیست؟
میگویند وقتی که با دشمن روبهرو میشد، رجزخوانی میکرد. باب است که دشمن در زمان عملیات از آنها میپرسد: تو کیستی؟ حسن هم همیشه جواب میداد: من فرزند امیرالمومنینم(ع). من فرزند حسینم(ع). من فرزند خانم فاطمه زهرایم. این رجزخوانیها الان بعد از حسن باب شده
است.
* یعنی آنجا اینقدر ناامن است که در ٢٢روز مدام شهید قاسمی در عملیات بود؟
بله، آنجا جنگ شهری است. مدام در حال عملیات هستند. داعش ،تکفیری و وهابیت همه با هم هستند.
اسلام مرز ندارد
*برایتان سخت نبود که پسرتان را به کشوری دیگر بفرستید؟
شاید این اجرش هم بیشتر باشد. در اصل خودش قبل از رفتن این مسئله را برایم روشن کرد که رفتنش به خاطر کشور دیگر یا خاک دیگری نیست. او برای اسلام و پاسداری از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفت.
*شما اینطور برای خودتان دلیل نیاوردید که چرا خود مردان و زنان سوریه از خاکشان دفاع نمیکنند؟
به هیچ وجه، الان اگر شما در بهشترضا(ع) هم ببینید، ما شهدایی داریم که در زمان هشت سال دفاع مقدس از کشورهای افغانستان یا لبنان به ایران آمدند و برایمان دفاع کردند. در اصل اسلام مرز ندارد. این خطهایی که در روی نقشه میکشیم برای خودمان است نه جغرافیای اصلی انسانی.
*نظر خود شهید هم همین بود؟
بله. حتی او خیلی با حساسیت بیشتری هم به قضیه نگاه میکرد و میگفت: وظیفه ماست تا نگذاریم دست کسی به حرمها برسد، پس من که میتوانم مقاومت کنم باید بهپا خیزم. به نظرم کسانی هم که به اسلام وطنی فکر میکنند، مسیر فکرشان اشتباه است. چون اسلام دین کامل است. کمی به این بیندیشیم چمران کجا میجنگید. او در کنار امام موسی صدر در لبنان بود زمانی که جنگ ایران شروع شد، برگشت. حتی تا زمانی که جنگ ایران شروع نشده بود، شهید چمران به وطن نیامد. شاید خیلی از این افراد باشند که ما ندیدهایم و اطلاعاتی هم در موردشان نداشته باشیم، اما این نقلقول از امام(ره) است که اسلام مرز ندارد و هرجا کمک نیاز بود، باید به پا خواست.
*پدر شهید هم در هشت سال دفاع مقدس به جبهه اعزام شدند؟
بله پدرشان دوبار اعزام شدند و در آن سالها فعالیت زیادی داشتند.
روز خاکسپاری اش مصادف با وفات حضرت زینب(س) شد
با اینکه هنوز یکسال از شهادت پسرتان نمیگذارد، اما صبر عجیبی توی نگاه و حرفزدن شما به عنوان یک مادر موج میزند. طوریکه من را به یاد تمام مادران هشت سال دفاع مقدس میاندازد، علتش را چه میدانید؟
نمیدانم، شایدبه این دلیل است که من خودم را با توسل به ائمه(ع) و بهخصوص حضرت زینب آرام میکنم. کما اینکه خود شهدا حاجت من را دادند.
*چطور شهدا این کار راکردند، یعنی خودتان میدانستید که لقب مادر شهید خواهید گرفت؟
من خودم علاقه ویژهای به شهدای گمنام کوهسنگی دارم. هر وقت هم حاجتی داشتم، ایشان را واسطه خودم و ائمه کردم. یادم هست سال ٩٢، روز تولد حضرت امیرالمومنین(ع) در کنار یکی از قبرها که رویش نوشته ٢٩سال سن دارد، بودیم. آن شهید گمنام آن زمان همسن حسن من بود. آن وقت توی دلم گفتم: آیا میشود سال آینده همین وقت پسر من ازدواج کرده باشد و آن شهید را واسطه قرار دادم. جالب است، روزی که پیکر حسن را به ایران آوردند ١٣رجب بود. روز خاکسپاری اش ٢٥اردیبهشت شد که مصادف با شهادت حضرت زینب(س) بود که به نظرم اینطور حاجتروا شدم و دامادی پسرم همان شهادتش بود.
* این صبر و نگاه عرفانی شما قابل ستایش است، پس هنوز هم خط مادران ما و جوانان امروز و دیروز گم نشده است؟
به نظرم ما هنوز هم جوانان با غیرت زیاد داریم، همین کسانی که هر روز نامشان در لیست شهدا افزوده میشود، سندی بر همین حرف است. پسر من عاشق شهادت بود. حتی یادم هست عکسی را که بهعنوان عکس شهادتش استفاده کردیم در سال ٨٩ گرفت. وقتی که عکس را آورد به من گفت: مادر اگر شهید شدم همین را استفاده کن. آن وقتها نه جنگی بود و نه جبههای. من هم تعجب کردم، اما خودش به دنبالش بود و آماده بود برای دفاع از اسلام در هر لحظه اقدام کند.
منبع: روزنامه شهرآرا
http://www.ghasednoor.ir/fa/tiny/news-4731
ارسال نظر