به گزارش قاصدنیوز ، شیخ حسنعلی اصفهانی(ره) معروف به «نخودکی» فرزند علیاکبر فرزند رجبعلی مقدادیاصفهانی(ره)، در خانواده زاهد و متقی و پارسایی چشم به جهان گشود. مرحوم نخودکی نخستین بار در سال۱۳۰۳قمری در سن ٢٤سالگی از اصفهان به عزم مشهد مقدس و قصد زیارت مرقد مطهر حضرت علیبنموسیالرضا(ع) قدم بهراه گذاشت و سرانجام پساز گزاردن حج و چندین سفر به مشهد و عتبات عالیات و در سال۱۳۲۹قمری اصفهان را به قصد مجاورت در مشهد رضوی ترک میگوید و در آن بلده طیبه، مجاور میشود. از آن زمان تا پایان عمر شریفش (سال۱۳۶۱قمری) فقط دو سفر کوتاه به اصفهان و یک سفر به سلطانآباد اراک داشته است، اما این بزرگوار به سبب تزکیه نفس و مردمداری در میان مردم به کرامت و مستجابالدعوهبودن شهرت مییابد و در زمان حیات و حتی پس از آن بسیاری از مریدانش وی را واسطه برآوردن حاجات خود به درگاه احدیت قرار میدهند. مرگ و تدفین او ماجرایی روحانی دارد که به بیان فرزند بزرگوارش در پی میآید:
مقّدر بود یکی از ما از جهان برویم
حاج شیخ علی مقدادیاصفهانی (متوفی ٢٧/١٢/١٣٨٨) فرزند شیخ نخودکی، در کتاب « نشان از بینشانها» نقل میکند: حدود دو سال قبل از وفات پدرم کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد. پدرم که عجز طبیبان را بدید اندکی از تربت طاهر حضرت سیدالشهدا(ع) به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.
در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که بهسوی آسمانها میروم و کسی که نوری سپید از او میتافت، بدرقهام میکرد. چون مسافتی اوج گرفتیم ناگهان، دیگری ازسوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید که همراه من میآمد گفت: «دستور است که روح این شخص را به کالبدش بازگردانی؛ زیرا که به تربت حضرت سیدالشهدا(ع) استشفا کردهاند.»
در آن هنگام دریافتم که مردهام و این، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و بههرحال همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی بهخود آمدم و با شگفتی دیدم که در من اثری از بیماری نیست؛ لیکن همه اطرافیانم بهشدت منقلب و پریشانند.
پس از چند روز، هنگامیکه در خدمت پدرم به شهر میرفتیم واقعه را حضورشان عرض کردم. فرمودند: «مقدر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو میرفتی، من ١٥سال دیگر عمر میکردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق نیست ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانی و به خواست خداوند مدتی درازتر در جهان خواهی زیست زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستم تا آنکه در طول زندگی، پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمت کنی و هرگاه در این کار مسامحه و غفلت ورزی، سال آخر عمرت خواهد بود.»
مقدمه فوت شیخ
مدتی بعد یک روز که در خدمت ایشان به شهر میرفتیم فرمودند: «امروز عصر بعداز آنکه به خانه بازگشتیم من مریض خواهم شد و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود.»
همانطورکه فرموده بودند عصر همان روز بهمحض ورود به منزل به تهوّع دچار و بیمار شدند.
در این بین تسبیح عقیقی داشتند که گم شد فرمودند: «مفقودشدن تسبیح علامت مرگ ماست. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت»، ولی هرچه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم.
کسالت ایشان شدت یافت و حدود چهار ماه در بستر بودند. در این مدت ایشان شرحی مفصل از حالات خود، از آغاز تا پایان و از احوال استادان و بزرگانی که محضرشان را درک کرده بودند برای من نقل فرمودند.
در این اوقات نیز پدر مانند سالهای دیگر حیاتش، همهشب تا بامداد بیدار میماند و عبادت میکرد.
بهدستور پزشکان معالج، پدرم به بیمارستان منتصریه مشهد انتقال یافت و در آنجا بستری شد. روز دیگر به رئیس بیمارستان فرمود «مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم نظم اینجا را درهم خواهد ریخت؛ بنابراین مصمم شدهام که از بیمارستان به خانه روم» و اصرار رئیس در نگهداشتن ایشان سودی نبخشید و سرانجام به منزل یکی از ارادتمندان خود، حاج عبدالحمید مولوی منتقل و بستری شدند و یک ماه آخر عمر را در منزل ایشان بستری بودند تا آنکه دعوت حق را لبیک گفتند.
در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد. طبیبان به عیادتش آمدند و در آن وقت بود که اظهار داشتند: «من صبح یکشنبه خواهم مرد.»
رحلت
باری از ظهرِ پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آن روز پیشبینی فرموده بودند دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته درحال مراقبه بودند.
بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرارسید. بهدستور پدرم گوسفندی بهعنوان نذر حضرت زهرا(س) قربانی شد و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال١٣٦١قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت.
تشییع باشکوه
ساعتی نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانی به سراسر شهر فرارسید و انبوه جمعیت برای ادای احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبی گرد جنازهاش حاضر شدند.
جنازه آن فقید علم و معرفت برروی هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش از محله سعدآباد مشهد در خیابانهای شهر که عموماً به حال تعطیل درآمده بود عبور میکرد تا به روستای «سمزقند» و به محل سکونتشان رسید. در آنجا بر حسب وصیتشان در آب روان غسل داده شد.
در این هنگام دستههای بزرگ سینهزنان که سالها از حرکت ایشان ممانعت میشد، در سوگ آن مرد جلیل راه افتاد و جنازه در میان غمی جانکاه، پساز تغسیل و تکفین به شهر حمل شد و پس از طواف به دور مرقد منور حضرت ثامنالحجج(ع) در همان نقطه از صحن عتیق که خود پیشبینی و سفارش فرموده بودند در بستر خاک آرمید.
محل دفن
سالها پیش پدرم فرموده بودند: «وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، در آن هنگام که در یکی از اتاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد، به ریاضتی سرگرم بودم درحال ذکر و مراقبه دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا برآمد که حضرت رضا(ع) اراده فرمودهاند که از زوار خویش سان بینند.
پس از آن، در محلی جنب ایوان عباسی، در همین نقطه که اکنون مدفن پدرم است، کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درب شرقی و غربی صحن عتیق گشوده شد، تا زوار از در شرقی وارد و از در غربی خارج شوند. در آن زمان دیدم که پهنه صحن مالامال از گروهی شد که برخی بهصورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش میگذشتند و امام(ع) دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صور غیرانسانی بودند میکشیدند و اظهار مرحمت میفرمودند.
پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام(ع)، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم.»
پدرم پس از ذکر این واقعه، محل استقرار کرسی امامرضا(ع) را برای مدفن خود پیشبینی و وصیت فرمودند و سرانجام به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه، در همان نقطه مبارک مدفون شدند.
به نقل از شهرآرا
http://www.ghasednoor.ir/fa/tiny/news-480
ارسال نظر