تاریخ خبر: کد خبر: 2340

شهید شوشتری درباره این عکس معروف چه گفت؟

نگاه انداخت و گفت: بله! عکس عجیبی است. نشسته‌ها پرواز کردند، ولی ما ایستاده‌ها، هنوز هم ایستاده‌ایم! کاشکی من هم توی این عکس، آن روز می‌نشستم، بلکه تا امروز شهید شده بودیم! آن روز خستگی روحی شهید شوشتری، برایم نمایان شد.

شهید شوشتری درباره این عکس معروف چه گفت؟

می گویند در سیستان و بلوچستان نظامیگری شهید شوشتری، تنها در همان لباس نظامی که میپوشید، خلاصه می شد. در اصل بیشتر به کارهای فرهنگی و عمرانی میپرداخت تا به درد مردم رسیده باشد. تنها دنبال درمان درد نبود، میخواست ریشه درد را برای همیشه بخشکاند. میگفت باید به مانند سیره نبوی(ص) و علوی(ع) باید به آنان خدمت کنیم. او بسیار تلاش میکرد که دامان نظام را در تمام سطح استان بگستراند. دوستانش می گویند شهید شوشتری را به خاطر سلاحی که در دستش بود نکشتند؛ به خاطر فکری که در ذهنش بود، کشتند.

 

«قاصدنیوز» در پنجمین سالگرد شهادت سردار وحدت نورعلی شوشتری فرمانده خراسانی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه که در عملیات تروریستی ناجوانمردانه ای به آرزوی دیرینه اش رسید، چند خاطره عارفانه از این شهید عاشورایی را منتشر می کند.

*   *   *

ما چهار و نیم لیتر خون داریم، آن را هم آمدهایم بدهیم و برویم!

در دوره جنگ همه را با نام کوچک صدا میزد؛ من خودم، برخی مواقع خیال برم میداشت که نکند نام خانوادگیام را از یاد برده؟

میگفت: حسینجان! میدانی چیست؟ ما چهار و نیم لیتر خون داریم، آن را هم آمدهایم بدهیم و برویم! چیز دیگری در بساط نداریم!

مظلومانه آمده بوده که برود. «مظلوم» که میگویم بیشتر به این خاطر است که با توجه به تمام تواناییها و جوانمردیهایی که داشت، چندان که باید شناخته نشده بود. شاید در بسیاری از مسئولیتهایی که تا پایان عمر بر دوش گرفت، عمده کارها را به طور مستقیم خودش انجام میداد، ولی به نام یک نفر دیگر نوشته میشد! او باکی از این حرفها نداشت؛ سرش را پایین میگرفت و کار میکرد. او معتقد بود که موقعیت هر مکانی، وابسته به حضور فرماندهاش توی خط مقدم و کناردست بچهبسیجیهای گمنام و بیادعاست.

شهید نورعلی شوشتری

این روحیه آرام و پدرانه را حتی در سختترین بحرانها و لحظات جنگ هم نگه میداشت. سال پیش از شهادتش، برای انجام کاری به ستاد نیروی زمینی مراجعه کردم. دورانی بود که از نظر روحی کم آورده و قصد داشتم خودم را پس از بیست و هفت هشتسال خدمت توی سپاه، بازنشسته کنم. سر درد دلهایمان باز شد؛ گفتم: حاجینورعلی! برای خودم برنامه ریختهام که از سپاه مرخص بشوم. وقتی میخواستم از اتاق خارج شوم. زد روی شانهام و گفت: حسینجان! ما این لباس را نپوشیدهایم که درش بیاوریم؛ پوشیدهایم که درش بیاورند!

 

این حرف برای من خیلی سنگین و پرمعنی تمام شد. رگم را زد! چرا که با عمق جانش این جمله را به من گفت، تا به عمق جان من هم بنشیند و نشست.

 

بیست و هشتم اسفندماه سال 87 در فرودگاه مهرآباد میخواستم با یک کاروان دانشجویی، به زیارت خانه خدا مشرف بشوم. چشمم به شهید شوشتری افتاد. پس از کمی گفتوگو، گفتم که خدا قسمت کرده و دارم میروم سفر حج عمره. خندید و گفت: مرد حسابی! خدا قسمت کرده، چیست دیگر؟ سالی دو سه مرتبه داری میروی، آن وقت میگویی خدا قسمت کرده؟ اگر قسمتی است، پس چرا قسمت ما نمیشود؟ کلی که گفتیم و خندیدیم، برگشت و گفت: وقتی چشمت به کعبه افتاد، از خدا بخواه که شهادت را قسمت ما بکند!

شهید نورعلی شوشتری

نیشابور، سال 1359 شهید شوشتری به عنوان فرمانده عملیات سپاه، پیشگام یگان 

 

پایم که به آنجا رسید، رفتم زیر ناودان طلا ایستادم و گفتم: خدایا! آقای شوشتری هم این را به من گفته و نمیدانم بگویم یا نگویم؟ هم دلم نمیآید بگویم و هم اینکه نمیخواهم خواستهاش ناگفته بماند؛ هرچند که خودت ناگفته میدانی؛ ولی دستکم ثواب شهادت را نصیب او بفرما؛ چرا که خیلی حق به گردن من دارد.

 

هنوز هم اگر درددلی داشته باشیم، یکجا هست که حرفهایمان را بزنیم؛ کنار مزار شهید شوشتری در مشهد!

به روایت حسین عطایی

*   *   *

برای نیروی خطاکارش گریه کرد

برادری داشتیم که توی لشکر گرفتار مشکلاتی شده بود و کارش به جایی رسید که برای ادامه خدمت او شورای مشورتی تشکیل شده بود؛ هرچند که از برادران زحمت‏کش و برجسته جبهه بود اما همه اعضای کمیسیون مربوطه نظر داشتند که باید اخراج شود و منتظر بودند که ببینند شهید شوشتری چگونه نظر نهایی را اعلام می‏کند؟

 

چند دقیقهای آرنج‏هایش را گذاشت روی لبه میز، سرش را با دو دست گرفت و آرام گریست. ما هم که به این‏گونه تفکرها و اشکریختن او چشممان آشنا بود، ساکت ماندیم تا ببینیم چه دستوری صادر می‏کند؟ گذشت تا لحظاتی بود که سر بلند کرد و گفت: من از این فرد توی جبهه نماز شبها دیده‏ام، دلاوری‏ها دیده‏ام، چگونه دلم بیاید که اخراجش کنم؟! احساس می‏کنم باید هم چنان به او کمک کرد و فرصت داد.

شهید نورعلی شوشتری

واقعاً هم کمک کرد. از شورا که بیرون آمدیم، همان فرد، درحالیکه از دفاع سردار شوشتری از خودش خبر نداشت، جلوی همه با تندی رو به سردار گفت: شما حق من را ضایع کردی! من از شما نمی‏گذرم!

 

اما شهید شوشتری، تنها لبخندی زد و سکوت کرد و از کنارش گذشت.

 

من که از برخورد این برادر با شهید شوشتری ناراحت شده بودم، یک روز او را به اتاقم کشاندم و گفتم: مردحسابی! کجای کاری؟!  اگر حاج‏آقا ازت دفاع نمی‏کرد، ادامۀ خدمت شما منتفی شده بود. سپس کمی از ماجرا را برایش بازگو کردم. این‏ها را که شنید، چنان شرمنده و گریان شد که یادم نمی‏رود.

به روایت مهدی خویشاوندی

*   *   *

 

شهید شوشتری دو روز تمام این لباس، پوتین و کلاهخود پیشنهادی برای سربازان را پوشید تا اینکه آن را تأیید نسبی کرد. خیز رفت، شلیک کرد، بالای کوه رفت و به راحتی کوتاه نیامد! چندانکه بسیاری از افراد جوانتر از او، بریدند! حرفش این بود که باید این لباس را بپوشد تا پیشاپیش دستش بیاید که آیا یک رزمنده در آن راحت است یا نه؟! حتی دقت کرد تا ببیند کوله طراحی شده کمر را درد میآورد یا اینکه وسیله دلخواه و همراهی است؟

شهید نورعلی شوشتری

کمتر نگاهی را همانند نگاه شهید شوشتری سراغ دارم که بگوید باید در کنار آموزش روحی و عقیدتی نیروها، روی بحث تجهیزات فردی و جمعی نیز کار اساسی صورت بگیرد. این شهید از خواب و خوراک، خانواده و آسایش و زندگیاش مایه میگذاشت!

 

اما همین آدم از روزی که با پای پیاده پیکر سرداران شهیدان کاظمی، سلیمانی، مهتدی و دیگر شهدا را مشایعت کرد، دیگر شکسته به نظر میرسید! از آن به بعد، همیشه توی بغض بود. شاید اگر با سلام و صلوات و یک مراسم تودیع کارش تمام میشد تا بازنشسته شود، فراموش هم میشد؛ اما خدا نخواست فراموش بشود؛ و خدا در بهترین زمان که شهید شوشتری در اوج بود، این گل را چید.

 

خاطرم هست که قاب عکسی گوشه اتاق سردار بود که مربوط به جمعی از فرماندهان لشکرهای زمان جنگ میشد؛ شهیدان باکری، زینالدین و همت نشسته و سرداران شوشتری، قربانی، جعفری، کاشانی و یک برادر دیگر، بالای سر این سه شهید ایستاده بودند. شهید شوشتری این عکس یادگاری را کنار میزش گذاشته بود. ظهر روز قبل از شهادتش سردار کمی بغض داشت که سردار چهارباغی درآمد و گفت: سردار، عجب عکسی است!

 

شهید نورعلی شوشتری وفرماندهان شهید جنگ

شهید شوشتری هم نگاهی به آن انداخت و گفت: بله! عکس عجیبی است. نشستهها پرواز کردند، ولی ما ایستادهها، هنوز هم ایستادهایم! کاشکی من هم توی این عکس، آن روز مینشستم، بلکه تا امروز شهید شده بودیم! آن روز خستگی روحی شهید شوشتری، برایم نمایان شد.

 

آخر چگونه میشود که یک آدم شصتساله، پس از پنجروز کار سنگین توی تهران، چهارشنبه شب یا صبح پنجشنبه به صورت هفتگی و چندسال پیاپی، به مشهد برود تا در عرض دو روز و در کنار احساس آرامش خانوادگی، به کار خدمت در حرم امام رضا(ع) برسد، مشکلات خانواده شهدا و رزمندگان خراسانی را پیگیری بکند، به روستای زادگاهش در یکصد و هفتاد کیلومتری مشهد برود، کار کشاورزی و صله رحم با اقوامش را بهجا بیاورد و هزار کار دیگر؟! چگونه میشود؟ مگر شهید شوشتری یک نفر آدم بیشتر بود؟! یا نیرویی فوقبشری داشت؟! آه که شوشتری یکی بود و رفت. به این میگویند مرد! به این میگویند سردار حاجنورعلی شوشتری!

به روایت محمدهادی سفـیدچیان

 

شهید نورعلی شوشتری

فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد سال 1369، استقبال از رهبر معظم انقلاب

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون