تاریخ خبر: کد خبر: 6622

گفتگو با شکارچی داعشیون، تک‌تیر انداز تیپ سرافراز «فاطمیون»

در همان ابتدای حضور در سوریه در یکی از عملیات‌ها با بقیه بچه‌ها گعده گرفته بودیم و یکجا جمع شده بودیم. ابوحامد به ما تشر زد که: یکجا جمع نشویم. ما هم متفرق شدیم. به‌محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره دقیقاً همان‌جایی نشست که تا چند دقیقه پیش آنجا جمع بودیم.

گفتگو با شکارچی داعشیون، تک‌تیر انداز تیپ سرافراز «فاطمیون»

قاصدنیوز: «ح.ف» برای مدتی اسم مستعار «سلمان» را از آن خود کرده است. او متولد 1359 است. وقتی در ایران بوده، آرماتوربندی می‌کرده است. بعد از شنیدن اخبار تجاوز تروریست‌ها به سرزمین‌های اسلامی و مدت‌ها قبل از آنکه واژه داعش تأسیس شود به همراه دوستانش عازم سوریه می‌شود تا از کیان اسلام محافظت کند. او اکنون جزو فرماندهان تک‌تیرانداز تیپ فاطمیون است. متن زیر حاصل گفتگوی ما با سلمان است که بخشی از محتوای آن به دلایل امنیتی چاپ شدنی نیست.

 

* سلمان شما جزو گروه چندمی هستید که به سوریه اعزام شد؟

گروه اول. من و 21 نفر دیگر از بچه‌ها همان سال 92 رفتیم سوریه. ابو حامد هم با ما بود.

 

* هنوز هم آنجا هستید؟

بله. در ابتدا مأموریت‌هایمان 45 روز بود. بعد 15 روز مرخصی داشتیم. ولی تغییراتی ایجادشده و الان 60 روز آنجاییم، 23 روز مرخصی. البته می‌توانیم بیشتر مرخصی بمانیم و هر وقت اعلام آمادگی کنیم، با یک تلفن اعزام می‌شویم.

 

* متولد چه سالی هستی؟ازدواج کرده‌ای؟

مجردم. متولد 1359 .

 

* از همان ابتدا تک‌تیرانداز بودید؟

اول پیاده بودم. تا اینکه فاطمیون سازمانشان از بقیه نیروها جدا شد. بعد بحث تخصصی شدن که شروع شد چون ما قدیمی‌تر بودیم منتقل شدیم قسمت اطلاعات. بعد یگان ویژه و آموزش دیدیم برای هجوم. تا اینکه سلاح‌های تک تیراندازی آمد و من و چند نفر دیگر از بچه‌ها برای تک تیراندازی انتخاب شدیم. بعد رفتیم زیر نظر یکی از بچه‌های همشهری خودمان که با حزب الله کارکرده بود و تجربه زیادی داشت. زیر نظر ایشان آموزش تک تیراندازی دیدیم. گروه تک‌تیرانداز فاطمیون راه افتاد از 9نفر شروع شد و الان بالای 100 نفر تک‌تیرانداز داریم.

 

* الآن اسلحه‌ات چیست؟

اوایل با دراگانف کار می‌کردیم. بعد از آن اشتایر آمد و الان هم من اشتایر دارم.

تیپ فاطمیون

* آیا تا حالا افرادی از داعشی‌ها را زده‌اید؟

بله! البته دقیقاً نمی‌توانم بگویم چند نفر را زده‌ام. هجوم‌های زیادی را انجام داده‌ایم. وقت‌های زیادی بوده است که ما در یک ساختمان سنگر گرفته‌ایم و این‌ها ساختمان‌های آن‌طرف خیابان را تصاحب کرده‌اند. بعد موقعی که تردد می‌کردند منتظر بودیم که موقعیت پیش بیاید و آن‌ها را بزنیم. خیلی از این صحنه‌ها پیش‌آمده است.

 

یک روز در فاصله 800 متری با اسلحه پیکا-3، یک نفر را در حال دویدن زدم. در یکی از عملیات‌ها سه نفر را در یک نقطه زدم. یکی از خاطراتی که همیشه در ذهنم می‌ماند در «ملیحه» اتفاق افتاد. منطقه شلوغ شد و دشمن می‌خواست از پوشش مردم استفاده کند تا به ما نزدیک شود. مردم را فرستادند سمت نیروهای جیش [ارتش سوریه] و خودشان را لابه‌لای مردم استتار کرده بودند. بچه‌ها فهمیدند و تیراندازی کردند که این‌ها برگردند.

 

من چند خانه آن‌طرف تر سنگر درست کرده بودم به من اطلاع دادند که چند نفر به سمت شما دارند می‌آیند آماده‌باشید. آن موقع اسلحه دوربین‌دار دستم بود. پشت دوربین که نگاه کردم دیدم هفت هشت نفر آمدند. زدم دو نفر آن‌ها افتادند دو سه‌ساعتی بودند و تلاش کردند که جنازه‌ها را ببرند یکی را هم موقع بردن جنازه‌ها زدم.

 

* خوب، سؤالی که برای من پیش می‌آید این است که اگر از نظر اعتقادی تک‌تیراندازها قوی نباشند ممکن است دچار تزلزل شوند؟ برای اینکه بچه‌ها از نظر اعتقادی ساخته بشوند چکار کردید؟

بله! اصلاً جنگ ما یک جنگ اعتقادی است. ما در دمشق یک سری کتابخانه تشکیل دادیم. یعنی با سرمایه خودمان کتاب‌ها را از ایران بردیم و با موضوعات مختلف آنجا مرتب کردیم. اکثر کتاب‌ها اعتقادی بود.

 

خوشبختانه داوطلب برای مطالعه هم زیاد است. تا اندازه‌ای کمک کرده ولی بازهم از لحاظ کتاب در مضیقه هستیم. بالاخره محیط آنجا اکثراً سنی هستند.

 

* شما از همان ابتدا با ابوحامد بوده‌اید، از او خاطره خاصی دارید؟

خاطره که زیاد است اما دو خاطره الآن در ذهنم هست. من هر دفعه قرار بود برای عملیات و هجوم برویم برای چند لحظه یک ترس عجیب می‌آمد سراغم! حالا ترس از مرگ، اسیر شدن، تیر خوردن بالاخره وحشتی به جانم می‌افتاد که کنترل خودم را از دست می‌دادم.

شهید علیرضا توسلی

این‌طور موقع ها همیشه می‌رفتم پیش ابوحامد و داستان را تعریف می‌کردم. ابوحامد با من صحبت می‌کرد و می‌گفت ذکر بگو و صلوات بفرست. دستورالعمل او را که انجام می‌دادم خوب می‌شدم.

 

یک خاطره دیگر هم اینکه در یکی از عملیات‌ها قبل از عملیات، من داشتم استراحت می‌کردم که خوابم برد. بعد ناگهان بیدارم  کردند که برویم. ولی من متوجه شدم که نیاز به استحمام دارم. رفتم پیش ابو حامد و ماجرا را برای او توضیح دادم و می‌گفتم: نمی‌توانم بیایم. گفت: فعلاً احتیاجی به حمام نیست! بیا عملیات! بعد گفت: اگر گناهی داشت من به گردن می‌گیرم. رفتیم عملیات. کمی جلوتر ماشین گیر کرد! ولی هیچ‌کس جرئت نداشت ماشین را بیاورد چون از همه طرف تک‌تیرانداز می‌زد. یک‌دفعه دیدیم ابوحامد رفت ماشین را بیاورد. به‌محض اینکه ماشین را به تانک بوکسل کرد، تک‌تیرانداز زدش! گلوله از جلو بدن سمت چپ آمد و از پشت سمت راست رفت بیرون. بعد که فهمیدیم خطر جدی نیست توی دلم خندیدم و با خودم گفتم: این هم گناهی که به گردن گرفتی!

 

* تا حالا زخمی هم شده‌اید؟

بله! بگذارید در این زمینه خاطره از سید (آقای حسینی) هم برایتان بگویم. در همان ابتدای حضور در سوریه در یکی از عملیات‌ها با بقیه بچه‌ها گعده گرفته بودیم و یکجا جمع شده بودیم. ابوحامد به ما تشر زد که: یکجا جمع نشویم. ما هم متفرق شدیم. به‌محض اینکه جدا شدیم یک خمپاره دقیقاً همان‌جایی نشست که تا چند دقیقه پیش آنجا جمع بودیم. خدا رحم کرد. در ادامه عملیات توی خاک‌ریز مستقر بودیم، حدود 20 نفری می‌شدیم. من با شهید رضا اسماعیلی کار می‌کردم. کمک تیربارچی بودم. تند تند نوار قطارش را پر می‌کردم که یک‌دفعه صدای فرفر آمد و خمپاره توی سه چهارم‌تری من نشست.

 

موج سنگینی من را گرفته بود. اول فکر کردم هیچ‌کس کنارم نیست. فقط جیغ می‌کشیدم. البته بچه‌ها بعداً برایم تعریف کردند. دو سه‌نفری من را محکم گرفته بودند. یک‌دفعه متوجه شدم یکی از بچه‌ها من را به پشتش گرفته و می‌دود. گلوله‌ها هم از دوروبر سرم رد می‌شد.

 

صدایشان کاملاً توی گوشم هست. خودم را زمین انداختم  و شروع کردم به دویدن ولی نمی‌توانستم. یکی از پاهایم به‌شدت درد می‌کرد. بچه‌ها کمک کردند و آقای حسینی جاهایی که خونی بود را باندپیچی کرد. یکی از بچه‌های سوری هم با ما بود. بچه‌ها ما را گذاشتند عقب ماشین آقای حسینی و او ما را برد عقب. ترکشی  که توی دستم رفته بود به استخوانم رسیده بود و خیلی درد وحشتناکی داشت؛ امانم را بریده بود و فقط داد می‌زدم. در همین حین متوجه آقای حسینی شدم که مدام می‌گفت: خدا قبول کند. صلوات بفرستید، ذکر بگویید، از بی بی زینب کمک بخواهید. حقیقتاً من خودم زیاد اهل نماز و این‌ها نبودم. ولی اینجا که سید گفت خدا قبول کند نمی‌دانم چه اثر و احساسی در من به وجود آورد که ناگهان به خودم آمدم و پرسیدم؛ من الآن کجا هستم؟ خونی که از من می‌رود چه ارزشی پیدا کرده است؟ اصلاً درد یادم رفت. سید بعضی از حرف‌هایش از دهان یک آدم معمولی بیرون نمی‌آمد. صحبت کردنش به آدم انرژی می‌داد!          

 

منبع: نشریه فاطمیون، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری مشهد

کلمات کلیدی

ارسال نظر

تریبون