پس از دیدار تیم قاصدنیوز با آقای رجب محمدزاده، جانباز 70درصد جنگ تحمیلی در اردیبهشت ماه، موجی از همراهی های رسانه ای در فضای شبکه های اجتماعی و پایگاه های خبری به راه افتاد.
جمعی در شبکه اجتماعی گوگل پلاس در مطلبی خواهان توجه جدی دولت به این جانباز شدند. جمعی دیگر تا مبلغ پنج میلیون ریال آمادگی کمک به او را نمودند. عده ای دیگر خواهان دیدار با ایشان شدند. همکاران رسانه ای نیز به طبع فعالیتشان خواهان انعکاس های مختلف رسانه ای شدند.
خبرگزاری ایسنا در گزارشی به گفتگو با این جانباز عزیز پرداخت. روزنامه آفتاب یزد عکس صفحه اول خود را به این شهید زنده اختصاص داد. خبرگزاری مهر نیز در گزارشی به دیدار او رفت.
روزنامه شهرآرا نیز درباره این جانباز نوشت:
در یک عصر تابستانی بهسراغ یکی از اسوه های تمامنمای صبر و رضایت و عشق به ایران و رهبر می رویم؛ کسی که چون کوهی استوار با مهربانی و سعهصدر ما را میپذیرد. نه نامهربانیهای روزگار و نه این خانه اجارهای و نه مردمی که بعضیهایشان با جبهه و جانباز ناآشنا هستند و درمواجهه با او بهدلیل ناآگاهیشان، رفتاری ناشایست و توهینآمیز از خود نشان میدهند، نتوانسته است او را از صحنه جامعه بیرون ببرد. جانباز رجب محمدزاده وقتی دستهایش را به آسمان بلند میکند میگوید: جانم فدای رهبر! او با ٣٠درصد باقیمانده از وجودش و با اشک که گویاترین زبان عشق و شوق است، حرف ٢٦سال درگلوماندهاش را ادا میکند: آرزویم دیدار رهبر است. اگر او فرمان بدهد، حاضرم وجودم را فدا کنم.
جانباز محمدزاده را شاید شما هم در شهر دیده باشید؛ رزمنده دلاوری که بعداز ٢٥عمل جراحی و پیوند، بدون فک و دندان و بینی است. تنها راه تنفسی او، حفره دهانی است و واضح است که غذاخوردن او شکلی خاص و سخت پیدا کرده است. از هر نظر که بیشتر با ابعاد زندگی اش آشنا میشویم بیشتر به بزرگی او پی میبریم. او بهتنهایی گواه این مدعاست که مردان واقعی و قهرمانان ما چه کسانی هستند.
محمدرضا محمدزاده صدای پدر میشود و میگوید: پدرم ١٥ماه در چهار مرحله در قالب بسیجی و داوطلبانه به جبهه اعزام شد که بیشتر در محورهای جنوب بود. سال١٣٦٦ و در منطقه ماووت عراق براثر ترکش خمپاره، به درجه جانبازی نائل شد. وی درباره نحوه مجروحیت پدرش ادامه میدهد: خمپارهای مقابل پدرم اصابت میکند و ترکشهایی به صورتش میخورد که چشم، بینی، فک، دهان، دندان و مقداری از شنواییاش را از بین میبرد. این فرزند جانباز میافزاید: در آن زمان من دوم دبستان بودم. او را ابتدا به تبریز و سپس به بیمارستان فاطمهالزهرای تهران منتقل میکنند و نزدیک به ٢٥عمل جراحی پیوند رویش انجام میدهند که در آنها از نقاط مختلف بدنش برای ترمیم صورت استفاده شده است.
زمانیکه ما برای ملاقات به بیمارستان تهران رفتیم، واقعاً چیزی در صورتشان نبود. تمام باندپیچی بود و باند را که باز کردند، حفره دهان را میشد دید. جراحان از بازوها و رانهای پدرم تکه برداشتند و به قسمتهایی که پوست و گوشتی وجود نداشت پیوند زدند. از پوست بالای شقیقه هم برای پوشش بینی استفاده کردند. از سال٦٦ تا حالا تنفس پدر از راه دهان است. بهلحاظ اینکه فک و دندان ندارند غذاخوردن هم برایشان بسیار مشکل است، اما آنچه همه این دشواریها را برای او تحملپذیر میکند، هدف والایی است که بهخاطر آن با خداوند معامله کردهاند و راضی به رضای خداوند هستند. بعداز بسیاری عمل و کلی عفونت بهلحاظ جوشنخوردن و پسزدگی اعضا به این شکل درآمدند.
جانبازان را دریابیم
فرزند ارشد جانباز محمدزاده درباره مهمترین موضوعاتی که در جامعه ایثارگری مطرح است میگوید: ما نباید منکر هدف رزمندگانی که به جبهه رفتند بشویم؛ چراکه آنها رفتن به جبهه را یک دین و وظیفه شرعی و علاقه درونی میدانستند. خوب هم نیست که از بیمهریها گلایه کنیم اما خواسته جامعه ایثارگران این است که همینطورکه برای یک فوتبالیست مشکلی رخ میدهد،همه مسئولان به آن توجه می کنند توقع است که جامعه ایثارگران هم بهدست فراموشی سپرده نشوند. وی ادامه میدهد: نباید برای جانبازان ما شرایطی به وجود آید که گوشه عزلت بگیرند. جامعه ایثارگران باید دیده شوند و یادی از آنها شده و به مشکلات آنها که بیشتر روحی و درمانی است رسیدگی شود.
محمدزاده در ادامه صحبتهای فرزند میگوید: واقعاً دوست دارم که رهبرم را ببینم. با همه این ٣٠درصد وجودی که برای من باقیمانده تنها آرزویم این است که مقام معظم رهبری را در آغوش بگیرم. بهسختی درحالیکه اشک در چشمش حلقه زده است و نفسهای کوتاه می کشد، ادامه میدهد: لحظهای از آرمانهای انقلاب غافل نیستم و اگر شرایطی پیش بیاید بازهم حاضرم از دین و مملکتم دفاع کنم.
در ادامه پسر جانباز محمدزاده میگوید: پدر در تمام انتخابات با همین وضعیت جسمیاش شرکت کرده است. در تمام راهپیماییها شرکت دارد. پدرم گوشبهفرمان رهبر انقلاب است اما چه خوب است به جانباز ما هم که دوست دارد این آرزویش را همه بدانند توجهی شود.
همراه همیشگی جانباز باشیم
وی می افزاید: با جانباز زندگیکردن و مصائب و مسائل او را دیدن سخت است. در دو، سه سال اولی که پدرم ازطریق شلنگ غذا میخورد، کسی او را در آن حالت ندیده است. بعداز هر عمل سنگینی که انجام میشد انگار بخشی از وجودش ذوب میشد. وی ادامه میدهد: همه جانبازان هم مثل پدرم با چنین مشکلاتی روبهرو هستند اما صبری که خدا به آنها داده، مثالزدنی است. مادرم، خانم زرندی نقش بزرگی را ایفا کردند.
ایشان هم برای ما پدر بودند و هم مادر. مادرم بهخاطر اسلام و انقلاب به جانباز خدمت کرد و همراه همیشگیمان بود. اگر نقش ارزنده ایشان نبود شاید پدرم همان سالهای اول از دست رفته بود. پدرم در وضعیتی بسیار بد بود و از صورتش تنها یک سوراخ کوچک باقی مانده بود که ازطریق سرنگ با شلنگ عصاره غذا را به او میدادند تا سرپا بماند و وجود کنونی سایه پدر مرهون پرستاریهای مادرم است. کسی که بعداز جانبازی پدر و با وجودمشکلات روحی فراوان، در کنار ایشان ماندند و پابهپای ایشان استقامت کردند.
دلم فقط با سخنان رهبر آرام میشود
طوبی زرندی، همسر جانباز ٧٠درصد میگوید: وقتی بهخاطر نبردن همسرم به زیارت حرم از مسئولان گلایه کردم گفتند این زیارت مخصوص جانبازان سید بوده است و برای آنها حرم را خلوت کردیم. آرزوی دیدار امامخمینی(ره) که به دلمان ماند دستکم دیدن رهبرمان، آقای خامنهای در دلمان نماند. وی ادامه میدهد: من همیشه سخنرانیهای مقام معظم رهبری را گوش میکنم و با صحبتهای ایشان دلم قویتر میشود و روحیه میگیرم.وی ادامه میدهد: جانباز ما نه برای دنیا و جایگاه رفت و نه برای مقام و مادیات. الان زندگی برای خانواده من باوجود همسرم شیرین و گواراست؛ چراکه ما معتقدیم ایشان برای عقیدهشان به جبهه رفتهاند و توقع و انتظاری از کسی نداریم. این همسر جانباز میافزاید: در زندگیام بعداز جانبازی محمدزاده لحظات زیادی بود که خودم را دربرابر سختیها تنها دیدم اما به خدا پناه بردم و زیارت امامرضا(ع) به من توان و صبوری داد. دخترم یکساله بود. که او را در بغل میگرفتم و درپی درمان همسرم بودم.
خانم زرندی میگوید: حاجآقا ٢٠روز در بیمارستان تبریز در کما بود و بعداز آن او را برای مداوا به تهران منتقل کردند. شوهرم واقعاً روحیه خوبی داشته و دارد.
آن سالهای سرخ
طوبی زرندی میگوید: زمانیکه من برای دیدن همسرم به بیمارستان فاطمهالزهرا رفتم، صورتش کاملاً متلاشی بود. با دیدن همسرم از هوش رفتم؛ چراکه شب قبل خواب دیده بودم همسرم شهید شده است و تابوتی را به من نشان دادند و گفتند که این تابوت کربلایی رجب است. در عالم خواب ناگهان همسرم را دیدم که چهرهای نورانی داشت: به همسرم گفتم، اگر اخم نکنی چقدر زیبایی!
لحظهای که در بیمارستان با او روبهرو شدم، از بین آنهمه باند، یک چشم که تازه زیرش سوراخ بود را دیدم ! برایم سخت بود و سر از آیسییو درآوردم. حدود یکسال ناراحتی اعصاب داشتم و نمیتوانستم چیزی بخورم. انگار دردهای همسرم در وجود من بود و نمیتوانستم به او فکر نکنم. با همه این اتفاقات، امیدوارم امام در قیامت ما را شفاعت کنند. او ادامه میدهد: زمانیکه حاجآقا میخواست به جبهه برود، امیدی به برگشت و زندهبودن نداشت. ممکن است بعضیها فکر کنند که در جبهه امکانات بوده است اما من میگویم در جبهه یک روزش زیر آن همه آتش و دود و بیآب و غذایی اندازه یکسال طول میکشیده است اما اینها را باید فراموش کنیم. مردان ما برای حفظ قرآن و ایران به فرمان امام و با شوروشوق رفتند و جانباز شدند. آنچه همه آن دشواریها را شیرین کرده تنها رضای خدا بوده است و بس. پس جامعه هم باید آنها را بشناسند و کاری نکند که آنها در غربت بمانند.
مادرم ایثارگر است
دختر جانباز محمدزاده میگوید: دو سال پیش پدرم دچار مشکل قلبی شد که جراحی عمل باز کرد. دکتر هادی که از آلمان برای جراحی ایشان آمده بود گفت: با توجه به اینکه ایشان بینی ندارند من باید از کجا این بیمار را بیهوش کنم؟ عمل پدرم با مشکلات خاصی روبهرو بود. آنها یک رگ از پا گرفتند و به قلبش زدند. ما همه نگران بودیم که آیا پدرم بعداز آن عمل سخت بههوش میآیند یا نه. الهه محمدزاده میافزاید: ما از جانبازان و زندگیکردن با آنها چقدر میدانیم؟ مهمترین رسالت رسانهها این است که ارزشهای واقعی را در جامعه نشان بدهند. پدرم برای ما گفت وقتی از بیمارستان مرخص شدم، ٢٦سال پیش به مادرم گفته است که شما ٣٠سالهاید و جوان، خودتان را اذیت نکنید. از من جدا شوید و ازدواج کنید. اما مادرتان به من عشق و علاقه واقعی داشت و کنارم ماند و از شما مراقبت کرد. این دختر جانباز ادامه میدهد: مادربزرگم برای ما تعریف میکرد که مادرم به خواستگارهایش خیلی از نظر چهره حساس بود. او پدرم را انتخاب کرد اما هشت سال بعد خداوند او را با جانبازی پدر امتحان کرد و او هم ایثارگر شد.
در رهگذر خاطرات
خانم زرندی میگوید: زمانیکه حاجآقا را از بیمارستان فاطمهالزهرا بعداز ١٨ماه مرخص کردند وضعیت سختی رقم خورد. قرار بود همسرم را به مشهد منتقل کنند. من و مادر و همسرم از بیمارستان تا ایستگاه قطار را با آمبولانس آمدیم اما در قطار خیلی سخت گذشت؛ چراکه ما را در یک واگن که به قطار اضافه کرده بودند جا دادند. این واگن نه بخاری و نه امکانات دیگر داشت. همسرم با دردی که داشت شرایط سختی را تحمل کرد. این وضعیت تا صبح ادامه داشت و بعد به واگنهای دیگر منتقل شدیم.
بهترین خاطره
پسر جانباز ٧٠درصد محمدزاده در پایان میگوید: پدرم بعداز ٢٧سال بهدعوت جناب سرهنگ متقیان در راهیان نور و مناطق عملیاتی شرکت کرد که یاد و خاطرات آن ایام برایش زنده شد. حضور در یادواره شهدا بهترین خاطره بود؛ چراکه ما خوشحالی پدر را دیدیم. چه خوب است که خانوادهها به فرزندانشان درباره جانبازان و ایثارگریهای آن صحبت کنند و آنها با دیدن جانبازان رفتار مناسب داشته باشند و گرد غفلت بر دیدگان هیچکس ننشیند. ما واقعا از سرهنگ متقیان و آقای افراسیابی قدردانی و تشکر می کنیم که لطف دارند.
http://www.ghasednoor.ir/fa/tiny/news-661
ارسال نظر